آقا محمد سجادآقا محمد سجاد، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

قهرمان شکست ناپذير...

من محمدسجاد مکرمی هستم... یک قهرمان شکست ناپذیر...

خنده کنیم زار زار...

سلام 336 با بابا و محمدسجاد نشستیم توی اتاق محمدسجاد خان! بابا کتاب می خونن... من مشقام رو انجام میدم... محمدسجاد سر ویترینش نشسته و اسباب بازی هاش رو می ریزه و مدام حرف می زنه... و به صورت جانانه ای باد می ده! با صدای هر بادی، من و بابا کلی می خندیدیم. طولی نکشید که خنده هامون تبدیل به گریه شد! دیدیم تانکش رو داره می کشه روی زمین، اما تانک هی داره قهوه ای می شه! این ما بودیم و این فرشِ مزین به خروجی های محمدسجاد و این تانکی که به جاهای مختلف کشیده شده بود و این رفتن بابا برای آوردن یک شلنگ 10 متری برای شستشو و این کمر مامان که نصف شد از دست کار پسر!!! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...
25 تير 1392

جای پیچ کجاست؟ توی گوش.

دستانش که خیلی کوچک هستند... انگشتانش خیلی بیشتر.  مدام انگشت سبابه ی خیلی کوچکش توی گوش راستش بود!! با تعجب بهش میگم: * مامان داری چی کار می کنی با گوشت؟ میگه: * دَ دو!  دَ دو! نزدیک تر می شم بهش... و پیچِ دو سانتی را از توی گوشش در میارم!
25 تير 1392

وابستگیِ آه آلود...

ینی وابستگی به پدر تا این حد؟؟؟؟!!!! امروز باباییش ازخونه رفت بیرون! ما هم رفته بودیم توی اتاق و قایم موشک بازی می کردیم که محمدسجاد متوجه رفتن آقای پدر نشه! وقتی اوضاع آروم شد، اومدیم بیرون. اما ... همه ش دنبال باباش می گشت. از این ور به اون ور. از این اتاق به اون اتاق. بعد هم رفت سمت در، نشست و شروع کرد به جیـــــــــــــــــــــــغ!!! به پهنای صورت اشک می ریخت! حتی گاهی سرش رو می زد به در و می گفت: دَ دَ ! بعد باهاش دوباره بازی کردم تا از سرش افتاد. ولی وقتی بازی رو تموم می کردم و می رفتم واسه استراحت، اونم حافظه ش به کار می افتاد و  می رفت سمت در و همه ی ماجرا رو تکرار می کرد!!!! سه چار دور این فرایند تکر...
13 تير 1392

بحران هندوانه!

سلام 333 عصر شده بود، بشقاب و چنگالش رو برداشته و دور خونه و دنبال من ميدوئه با جيغ و خواهش و فغان داد مي زنه: ايندونهههههههههههه ايندونههههههههههه واقعا نمي دونستم بايد چيکار کنم. از يه طرف دلم مي خواست از حرکاتش عکس و فيلم بگيرم. هر چي توضيح مي دادم متوجه نمي شد!! آخرش انقدر نقشه ريختم تا از سرش افتاد. يني خدا هيچ خونه اي رو بدون هندونه نذاره!!! خدا همه ي خونه ها را رافع نياز اهالي خونه هه قرار بده صلوات ...
9 تير 1392

فهم...

سلام 332 انگار خيلي بيشتر از آنچه که فکرش را مادر پدر ها بکنند اين بچه ها مي فهمند! حتي اگر فقط 1 سال و 4 ماهشان باشد! يکي از صفات حضرت زينب سلام الله عليها فهيمه ي غير مُفَهمه است. يعني فهميده اي که خودش مي فهميد. بدون معلمي! انگار حضرت زينب درونيِ بعضي از بچه ها خيلي بيدار و فعال است! کاش حجاب اين درونيجات ما نيز برداشته شود. زودِ زود. ...
6 تير 1392

ماه 16

سلام امروز تصادفا در ماهگرد 16 ُم زندگي من رفتيم دکتر. خدا رو شکر وزن اضافه داشتم که کم نداشتم. مامانم خيلي خوش حاله. اوضاع کلي م هم خوب بود و 25 تومن داديم و يک بيسکوييت مادر خورديم و اومديم خونه. قدم هم کلي بلند تر شده بود. مامان و بابا به دکتر گفتن که من حرف نمي زنم!!! دکترم هم تمام کلماتي که من گفتم رو شمرد و گفت براي ماه 16 همين 8-9 تا کلمه کافيه. ديگه هر چي گيردادن بود توي عالم، مامان و بابا به دکتر گفتن و دکتر هم همه ش رو رد کرد اينجا شد که من خيلي خوش حال شدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ غرض از عدد ندادن براي قد و وزن اين بود که ماماناي گل که پست رو مي خونن به مقايسه ي خوب يا بد بودن قد و ...
4 تير 1392

بررسي صفت شجاعت در مرحله اول رشد

سلام 330 اين که بچه ها زمينه ي شجاعت داشته باشند خيلي خوب است. اصلا در 7 سال اول زندگي که دوران پادشاهي و کرامت داشتن بچه هاست بايد اين ويژگي درِشان هر چه بيشتر و بيشتر شود. اين مقوله به جنسيت ارتباطي ندارد، به انسان بودن و بچه آدميزاد بودن مرتبط است. ساخته شدن اين صفت يا عمق دادن به آن در آينده، يعني در 7 سال هاي بعدي زندگي او مي تواند تاثيرات شگرف و پر فايده اي در زندگي فردي و اجتماعي کودک داشته باشد. چه در ارتباطش با خود، چه خانواده، چه ديگران. و در کل ارتباطش با قواعد و قوانين و احکام هستي و تن دادن به اجراي آن فرامين الهي. چه کارهايي نبايد کرد و چه کارهايي بايد کرد: * بي خود و بي جهت بچه ها را از تاريکي نترسانيم. ...
2 تير 1392

شجاعت خرکي!

سلام329 بسيار شجاع است اين بچه. باباش تعريف مي کنه ميگه که: بعضي شبا که با هم مي ريم بيرون پياده روي به زور بايد از دنبال کردن گربه ها (همان توتوي خودمون) منصرفش کنم. اگر حواسم نباشه دم گربه ها را مي گيره و مي کشه. اصلا انگار ترس نداره اين بچه. به حالت نيمکت وار، مي شينه روي ميز ميزبان و خودش رو ميندازه روي زمين که از پشت نياد پايين! جديدا روي مبل و صندليش هم همينطوري مي شينه و مياد پايين!!! ديگه بعضي وقتا ميگم بهش نگم شجاع! ميگم خرکي! البته يه بار جلوي بابايي ش گفتم اين واژه رو کلي ناراحت شدن! ولي خب حق با من بود ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بحث نظري اين پست در ادامه...
2 تير 1392

نماز حصن امن من است...

هميشه نسبت به نماز واکنش نشان مي دهد. مهر بر مي دارد و مي گويد: «اَلا». چادر نماز من را برميدارد و مي گويد: «اَلا». بماند که گاهي سفره و ملافه و ... را هم بر مي دارد و مي گويد: «اَلا». انگار بيشتر برايش در حصن امن بودن «اَلا» است تا مطلق چادر نماز و مهر. حتي شده بود که سجده هم بر مهر بکند و حالت نماز خواندن را به خودش بگيرد. اما آنچه ديشب واقع شد جنسش با همه ي اينها فرق داشت: مهر بابا را برداشت گذاشت وسط سالن پذيرايي، ايستاد. زير لب مي خواند. رکوع رفت. سجده رفت. ايستاد. بعد انقدر که ذوق کرده بود دستانش را هوا کرد و جيغ و هورايي کشيد. ...
2 تير 1392
1